تو عمق خاطرات آبی ای اشک
تو اوج لحظه های نابی ای اشک
تو را بیگانه غم می داند اما
تو اوج شادی مهتابی ای اشک
اگر چه درد و بدبختی زیاد است
ولی در چهره ها نایابی ای اشک
تو را شب زنده داران می شناسند
ولی دور از همیشه خوابی ای اشک
تو با این کوچکی یک چشمه، موجی
نه مثل برکه و مردابی ای اشک
تو از هر لحظه ای روشن تری پس
برای آسمان هم قابی ای اشک
دلم گرفته از این ، سرزمین و آدمهاش
کویر لوت ، من آریاترین را باش
به شرق شبزده ، بیش از همیشه تنهایم
زنام بد ، چو گل دل شکسته خشخاش
دلم گرفته چو مجنون ، که لیلیش را شب
ربوده اند ، سیه جامگان دل خفاش
و برده اند به جائی که هیچ عاشق نیست
به سرزمین پر از شک ، به شهـر بی نقاش
و شاید این شرر آخرین من باشد
برای شبپر بی شیله پیلهء ، عیاش
همیشه بوده همین طور ، مرگ یک شاعر
پر از تـاثـر و اندوه ، پیش از اینها کاش
به گرد شاعر شبدر نشین ، برقصند و
کشند از لب او ، راز عین و سین ، شاباش
بسان آنچه که پـروانـه می کشد از شمع
نه آنچه کرکس اندیشه می چشد از لاش
سلام عزیز دلم.... خوبی داداش...
خبر خاصی ازت نیست.... پیش ما نمیآی....
اشکات و نگه دار.... بی خودی نریزشون... وقتی گریه کن که حس گریه رو داری.... وقتی بخند که حس گریه رو نداری....
منتظرتم... یک سری به من بزن.... خوشحال میشم