کی K

کی می رسد روز وصال بی قراران ( اشعار کافشین (کریم شاهزاده رحیمی))

کی K

کی می رسد روز وصال بی قراران ( اشعار کافشین (کریم شاهزاده رحیمی))

تفاوت من خل با توئی که نابغه ای

توئی که منتظر روز فتح ایرانی

و من که منتظر روزگار پایانی

 

و خون تو که سر بوف کور خواهد ریخت

و خون من که برای ظهور خواهد ریخت

 

توئی که خام نداهای خام تر ز خودی

توئی که عاشق والائی خدا نشدی

 

و من که گریه برای حسین جان من است

شهید راه خدا گشتن آرمان من است

 

توئی که نام وطن می بری برای خودت

شبیه او نشدی تا کنی فدای خودت

 

توئی که خاطره های وطن برایت نیست

توئی که ژاله و اروند و فکه جایت نیست

 

منی که از تب داغ هویزه می آیم

ز روضه عطش و خون و نیزه می آیم

 

تو از شلمچه و از خاک و خل چه می دانی

به من بگو  که ز نیزار و پل چه می دانی

 

 این مثنوی را به طور کامل در این آدرس بخوانید صدای پای سحرKAFSHIN.BLOGFA.COM

تو در طلای طلائیه خاک می بینی

شهید راه خدا را هلاک می بینی 

.......................

خدایا دیگه عالم به آخر خط رسیده

 

الهم عجّل برحمتک لولیک الفرج

خدایا دیگه عالم به آخر خط رسیده

دیگه غلط کردیم نمیشه نمیشه نمیتونیم ما آدما نمیتونیم بدون نظر ولائی تو زندگیمونو اداره کنیم اینم گندائی که هر روز و هر شب تو گوشه گوشه دنیا داریم بالا می آریم دیگه چقدر دیگه باید گند بزنیم خدایا دیگه فکر کنم باید دندمون نرم شده باشه

السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل والنهار

حرارت سرخ

 با سلام و عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین خدمت مولایمان حضرت صاحب الزمان و شما عزیزان از همه شما التماس دعای حسن عاقبت و پیوستن به آن کاروان الهی را داریم
 
 
 

شهیدی که اولین بار اثرمو چاپ کرد!

 

            سال 82 بود و من دانشجوی سال سوم ادبیات پیام نور تبریز  ، دانشجوئی که احساس می کرد حرفهای گفتی زیاد داره اما کسی نمی شنوه و یواش یواش داره همه زیبائی های دلشو می پوسونه  وقتی یه رز هفت رنگ زیبا دیده باشید یه همچی حالی دارید می خواین به همه نشونش بدید ...

چند بار چند تیکه کاغذ نوشتم و انداختم توی صندوق نشریه بسیج دانشجوئی( نشریه فردا ) ولی انگار نه انگار مث اینکه کسی نمی دیدشون تا اینکه با شـــهید سید جعفر موسوی آشنا شدم اون روزا سید ما رئیس بسیج دانشجوئی بود و اختیار دار نشریه منم  اونجا یه فکری به سرم زد : باهاش رفیق شیم و از رانت انتشاراتیش استفاده کنیم ؛ همین بود که در درددلو باز کردمو بعد اینکه کلی خودمو تحویل گرفتم و گفتم سید جان ما حیفیم و از این حرفا که جامعه علمی از ما محروم نمونه و کلی قلمبه دیگه  فکر کنم سید هم مثل آدمای ندید بدید و بی سواد داشت گوش می کرد و ما رو تأئید می کرد آخر سر هم بهم قول داد که حرفامو براش بفرستم و چاپ کنه  تا این که این غزلو براش فرستادم ( که انصافا هم غزل بدی نشده ) :

 

مخلوق تو شد تا که به دل جا بکند عشق 

این گونه مهیّای تو دلها بکند عشق 

 

در سجده دل ار بهره تماشای تو برخاست  

بر ساحل دل حمله چو دریا بکند عشق 

 

دنیا و قیامت چو دو پروانه عشقند  

پروا نکند قتل دو دنیا بکند عشق  

 

پروا نکند اهل بنادر بشود غرق 

از قتل کسی کی شده پروا بکند عشق

 

روی تو بود نیک و خصال تو بود خوب 

در هجر تو دل را پر خونابه کند عشق 

 

صبر و غم عشق تو به یک سینه نشد جمع 

در برگ شرف نقد شکیبا بکند عشق 

 

  

شعرم چاپ شد و همه صفحه آخرو مال خودش کرد یه صفحه وسط هم  بچه های نشریه کلی تحویلمون گرفتند و مخصوصا از همه با حال تر اینکه نوشته بودند سید ما شونصد بار نامه مو از بالا به پائین و از پائین به بالا خونده و کلاس گذاشته و افه اومده و من هم  الان بعد از سالها هنوز وقتی اون قسمتو می بینم شونصد بار می خونمش این که یکی از دختر خانومای نشریه گویا نوشته بودند که نشریه ما هر روز دارد کریم تر می شود و موهای ما سفید تر  خلاصه این که کلی چالمون کردند زمین  

 

چند ماه بعد ................. 

 

رجب و شهریور   1382 هجری شمسی

من پشت در دانشگاه چشمم به یک کاغذ افتاد ( شهید سید جعفر موسوی

و دستم شل شد... کتابامو برداشتم رفتم تو سید رفته بود روی میز دفتر نشریه یه نسخه از نشریه آذرپیام بود و صفحه آخر نشریه مقاله سید ما : ( گفتم مقاله ؟! یه غزل سپید ؟! )

:

اشک اگر می تواند جاری نشود

...

زمان اگر مرد است تا مرز صبح پیش برود و مرا هم با خود ببرد !!!!!!!!!!!!!! 


 

ای مرغ چمن عشق ز پروانه بیاموز 

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

 


    صندوق  نظر و یادداشت

وقتی که هر گلدان که می بینم گلش نیست

وقتی که دنیا این قدر افسرده باشد

شیداترین یارم کنارم مرده باشد

 

وقتی که هر گلدان که می بینم گلش نیست

یا داخلش یک غنچه پژمرده باشد

 

وقتی که از هر باد می پرسم بگوید

باید یکی دیگر دلت را برده باشد

 

وقتی روانکاو و پزشک و شیخ و عامی

هذیان بگوید کاملا افسرده باشد

 

کافیست شهری این طرفها بوده باشی

تا کافشین شعر از بهار آورده باشد

 

تا باز تسکین یابد این زخم تبرها

بر سینه ام مهر ولایت خورده باشد